دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادرِ کوچِک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همهچیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان میبندند
ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایهلایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگردانَد
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
.
دیگر میترسم حرف بزنم
انگار همهچیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندگی کافیست
آنارکیسم یا آنارشیسم، با ثروتاندوزی، قدرت و مالکیت، و به تبع اون، با کاپیتالیسم، دموکراسی و فاشیسم مشکل داره. آنارکیستها معتقدن که کاپیتالیسم، مردم رو تشویق به خرید چیزایی میکنه که اصلا نیازی بهشون نداره و بهطور کلی، بیعدالتی و فاصلهی طبقاتی رو هر روز بیشتر میکنه. اونا با دموکراسی مشکل دارن، چون معتقدن که اولا به کاپیتالیسم کمک میکنه و دوما، در عمل، ادامهی دیکتاتوریه؛ چون مردم اتوریتهای بر تمدارا ندارن و اونا هر کاری بخوان میکنن.
آنارکیستا میگن کسی نباید به خاطر پولش برتری داشته باشه نسبت به کس دیگه و همه باید بنابر تواناییشون شغلی رو انتخاب کنن و خدمات رایگان به جامعه بدن و هر چیزی رو که میخوان به صورت رایگان از جامعه و مشاغل دیگه دریافت کنن. در واقع در جامعهی مدنظر آنارکیستها، پول وجود نداره و هرکس بنابر نیازش، میتونه صاحب هر چیزی که میخواد باشه. و البته این سیستم، انسانهای فرهیخته و آموزشدیده میطلبه که تفکر آنارکیستی داشته باشن و مشکل ایجاد نکنن یا بیشتر از نیازشون نخوان.
کروپوتکین -از آنارکیستهای معروف- میگه که در جامعهی آنارکیستی، کسی رئیس کسی نیست و هر کس، رئیس خودشه و مردم برای رفع نیازهای دیگهشون کار نمیکنن؛ اونا برای کمک به دیگران و شادی جامعه، کاری رو انجام میدن که توش خبرهن و دوستش دارن.
اون افرادی که جامعه به اونا آنارشیست میگه و کارای خرابکارانه میکنن، میخوان که علیه کاپیتالیسم بجنگن. میخوان بانکا رو آتیش بزنن تا پول از بین بره و فاصلهی پولدار و فقیر، کم بشه. تا به جامعهی آنارکیسمی نزدیکتر بشیم. توی هر تفکری، تندرو وجود داره. ولی حیفه که آنارکیسم رو با تندروهاش فقط بشناسیم.
در حال حاضر، چندین روستا در سرتاسر دنیا، با تفکر آنارشیسمی اداره میشن.
تنهایی، چیز پری است و همزمان، خالی. آدم را فرامیگیرد و ناگهان پرش میکند. میریزد پشت پلکها، زیر گلو، روی شانهها. پاها شروع میکنند به سنگینشدن و موجب میشود آدم به عمق برود. آنقدر سنگین میشود که نمیتواند از فرورفتن سر باز بزند. در همین تنهایی است که من شروع میکنم به دیدن چیزهایی که آدمهای معمولی، به چشمشان نمیآید. آنها آنقدر به دیدن چیزها با دو چشم عادت کردهاند که توانایی حقیقی دیدن را از دست دادهاند. حس دیدن، مانند حس جهتیابی، به مرور زمان در نوع آدمیزاد، از بین رفته است.
اگر از دیدن، استفاده نکنی، ذرهذره از دستش میدهی. در این صورت، وقتی به یک چیز نگاه میکنی، فقط خود آن چیز را میبینی، نه چیزهای دیگری را. حس دیدن را فقط در تنهایی میتوانی بازبیابی.
اساس تمامی هنرها، شعر است. هنر، یعنی کشف و شهود، هویداکردن دادههای جدید. شعر، ما را به تعالی میرساند. به ما کمک میکند تا از روزمرگی بگریزیم. و این گریز، همان هنر است. بیان هنری، جهانی را پیش رو میآورد که از چشم انسان، پنهان است. به ما اجازه میدهد هزاران فرسنگ از زمین فاصله بگیریم و از آن بلندا، به جهان نگاه کنیم.
فقر، یعنی جهانی بدون هنر و بدون شعر.
شعر، در ذات خود، درجهای از ابهام را دربر دارد. طبیعت شعر، ناتمام و تعینناپذیر است و از ما دعوت میکند که آن را کامل کنیم، جاهای خالی را پر کنیم، نقطهچینها را به هم وصل کنیم. عمر شعر واقعی، همیشه بیشتر از داستان است.
ملول و خسته و خردم میکند
دیدن همیشگی همان مزرعهها و همان آدمها
همان آسمانها و همان مهها
ای کاش از دل ابرها میگریختم
و پیشانیام را در خورشید دور، گرم میکردم
آه! کاش رود، رفتار خود را به من میداد
کاش عقاب، بال خود را به من میبخشید
گوشِ انسانها موسیقیِ وجودت را نمیشنود. تو از نظر آنها زندگی ساکت و آرامی داری؛ پردهی صماخ گوش آنها هیچیک از ظرافتهای آهنگهای تو را تشخیص نمیدهد. البته، تو در ملاءعام همراه با موزیک نظامی پیش نمیروی، اما این دلیل نمیشود که این آدمها بگویند زندگی تو از موسیقی عاری است. آنهایی که گوش دارند میتوانند بشنوند.
در جهان آرام من
پرواز پشهای، یک حادثهست
پس خندهی تو نمیتواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.
خوشبختها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آنها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرندهها شعر نمینویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است
در آغوشت میگیرم
و به لبخندت فکر میکنم
-تنها چیزی که آنها را حسود میکند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم
دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفشهایم میافتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.
آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاکهای تو را کجا بریزم؟
درباره این سایت